آخرین روزهای پاییز

ساخت وبلاگ
می خواستم این نوشته را با این جملات شروع کنم که باز بعد از مدت ها فرصت کردم بنویسم و در این مدت سرم شلوغ بوده و .... اما دیدم این حرف ها را چقدر در پست های مختلف تکرار کرده ام. راستش مدت ها بود می خواستم قبل از اتمام پاییز 95 مطلبی در وبلاگ بنویسم اما امشب و با خواندن این محمد رضا شعبانعلی عزیز به خودم قول دادم هر طور شده کار این مطلب را تمام کنم. در مدتی که گذشت یعنی شاید بعد از آخرین پست های نوشتاری ام در تابستان روزهای پرفراز و نشیبی را تجربه کردم. از تغییر خانه و محل زندگی تا تغییر موقعیت کاری و شروع مجدد و در واقع ادامه تحصیل.

خانه قدیمی که دنیایی از خاطره را در آن داشتیم بالاخره شاید به صورت اتفاقی فروختم و به ناچار با آن همه خاطره خداحافظی کردیم. شاید ترک آن جا خیلی برایم سخت بود اما چاره ای نبود. احساس می کردم یک جایی در زندگی گیر کرده ام. جایی در گذشته و تلنباری از احساسات و خاطرات گذشته به من اجازه نمی دهند قدمی رو به جلو بردارم. همین شد که از روی کنجکاوی سری به یک بنگاه املاک زدم و شوخی شوخی جدی شد و خانه هم بعد از مدتی رفت و آمد خریداران به فروش رفت. اما شاید نکته جالب تر خرید خانه جدید بود. شاید موقع فروش خانه به تنها گزینه ای که فکر می کردم یک دوواحدی مسکن مهر در موقعیتی بود که می خواستم. اما دقیقا شب فروش خانه به سرم زد که شاید بتوانم یک خانه کوچولو در موقعیت خوب شهر بخرم. همین شد که با این فکر راهی بنگاه دیگری شد و به صورت باورنکردنی چنین نصفه خانه ای موجود بود و در کمتر از 24 ساعت خانه جدید خریداری شد. مدتی بعد که خان عمو من را دید شوخی یا جدی بهم گفت هیچ موقع تا حالا توکل تو را نداشتم که به شبی خانه ای را بفروشم و در شب دیگر خانه ای بخرم!

خانه جدید اما بدون مساله نبود. خانه ای 20 سال ساخت که حداقل ظاهر آن  با آن چه من انتظار داشتم دنیایی تفاوت داشت. همین شد که با تجربه ای که از بنایی و تعمیران خانه قدیم قبلی داشتم دست به کار شدم و با مراجعه به دفترچه تلفن گوشی ام یکی یکی شماره اوستا عمله ها و بنا و نجاز و جوشکار و خرابکار  و ... را در آوردم و به صورتی ضربتی شروع به بنایی و تعمیرات خانه کردم.

اما نکته جالب در این بین تغییر موقعیت کاری ام بود. با رفتن فرجاد به اداره کل و طبق قول و قرارهای قبلی که داشتیم در اواخر تابستان فرصتی فراهم شد تا به عنوان مسوول امور پژوهش سراهای استان فعالیت کنم. سال ها تجربه کار در پژوهش سرا و کارها و برنامه هایی که عمدتا اجرا شده بود اما ایده تعمیم آن ها  و اجرای پیشرفته تر آن ها را در سر داشتم مرا نسبت به این مسوولیت جدید حسابی تحریک کرده بود. شاید از اوایل شهریور بدون اغراق شبانه روی برای این مسوولیت تلاش کرده ام. البته شاید نتیجه کار با آنچه که انتظار داشته ام خیلی متفاوت بوده اما به هر حال من کار خودم را انجام داده ام.  آنچه در این کار جالب است موقعیت کاری در مرکز استان است که مرا وادار به رفت و آمد هفتگی می کند و حالا حسابش را بکنید رفت و آمد هفتگی و کار بنایی. مجبور شدم بخشی از کار بنایی را از راه دور انجام بدهم و چون انجام این امر به سادگی ممکن نبود از آقا جان و ممد آقا دامادمان کمک بسیار گفتم. طوری که بندگان خدا بعضی از روزها که من سرکارم در اداره کل بودم  تمام وقت در خانه بار بنایی را به دوش می کشیدند.

همه این ها را بگذارید یک کنار و در کنار دیگر موضوع ادامه تحصیل که آن هم از ابتدای مهر شروع شده بود را تصور کنید. یک روز هم برای دانشگاه! دیگر تحملش خیلی سخت شده بود. یادم رفت بگویم که این فروش و خرید خانه هم خودش کلی کار اداری به همراه داشت. از استعلام دارایی و شهرداری و انتقال سند محضر و دریافت وجه خرید و پاس کردن چک فروشنده و مسائلی که هنوز هم با خیلی از آن ها درگیرم. علی آقای ما هم که از اول امسال مهدکودک را شروع کرده و گرچه اوایل خیلی اذیت می کرد اما حالا راه افتاده و بی مهدکودک زندگی برایش مشکل است!

به هر حال امورات انتشارات و مجله اخترنگار و همچنین سرپرستی گروه رویت هلال را هم که در کنار این ها بگذارید خواهید فهمید که چه روزگاری داشته ام.

دوست داشتم در این روزهای پاییزی بنویسم. پاییز این فصل دل انگیز. فصل رویاپردازی. فصل غزوب های عاشقانه. فصل بوی نم باران (که البته امسال هنوز چیزی نباریده!)

به هر حال این پست را با یک سلفی پاییزی که امسال گرفته ام به پایان می برم.

http://s9.picofile.com/file/8278787934/20161103_064914.jpg

پستی از دانشگاه تهران...
ما را در سایت پستی از دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhtarnegar بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 1:16