و باز هم پنج شنبه آخر سال

ساخت وبلاگ

و باز هم پنج شنبه آخر سال

تاريخ : جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۵

امسال عجیب پنج شنبه آخر سال حال و هوای آخر سال داشت.

امسال مثل همان سال 78 پنج شنبه افتاده بود درست چند روز قبل عید و همه جا خصوصا مدارس حسابی تعطیل شده بود. من هم تا روز سه شنبه همه کارهای اداره کل و امورات انتشارات رو درمشهد انجام دادم و خودم را رساندم خواف. تصمیم داشتم هر طور شده این پنج شنبه آخر سال حسابی یادی از قدیم بکنم. اما انگار بخت با من یار نبود. درگیر ماجرای تعویض کنتور آب خانه شده بودم و این کنتور چی هم کار رو انداخته بود به روز پنج شنبه! از طرفی رییس کل هم از پژوهش سرا زنگ زده بود و می گفت برای یک جلسه مهم حتما باید در اداره باشی. انگار امسال نمی خواست سال ما باشد. گفتم بی خیال پنج شنبه آخر سال فعلا امورات جاری رو بچسبم!

اول صبح رفتم اداره! وارد جلسه شدم! از قضا یکی از مدیران مدارس که در مراسم چند روز پیش آمده بود مشهد مخاطب حرف های خودم در جلسه مدیران پژوهش سرا شده بود و حالا داشت برای خود شیرینی آن ها را برای معاون اداره بلغور می کرد. جالب بود که انگار نه انگار خودم آن ها را زده بودم! چند دقیقه ای نگذشته بود که موبایلم زنگ زد! خودش بود!‌کنتور چی! به ناچار جلسه را ترک کردم و رفتم پی کار کنتور آب. خلاصه این که ماجرای کنتور تا ساعت ۱۰ صبح طول کشید. دیگه باید بی خیال برنامه خودم می شدم اما با این حال زدم بیرون. به اهل و عیال هم چیزی نگفتم. پیاده راه افتادم و گفتم حداقل آن مسیر را دوباره طی می کنم. هوا آفتابی شده بود و خیلی حال و هوای قدیم رو نداشت اما چاره ای نبود. سعی کردم دوباره همه اون روزها و خاطره ها رو به یاد بیارم. سعی کردم دقیقا از مسیری برم که همون سال رفته بودم . همینطور رفتم و رفتم تا رسیدم به درکانون. امیدی نداشتم کسی در کانون باشد. گرچه خیلی دوست داشتم برم اونجا ولی از درکانون هم رد شدم! با این حال دلم تاب نیاورد. راه  رفته را برگشتم و رفتم توی کانون. خوشبختانه با اینکه پر آدم دیده می شد اما کسی توی مسیر من نبود تا مرا سین جین کند این روز اینجا دنیال چی هستی. به هر ترتیب رفتم داخل و سرکی به داخل دفتر کانون کشیدم. آقای نیکخوی و بهجتی آن جا بودند. اجازه یا پرسیدم و گفتم باید سری تا کتابخانه بروم. بندگان خدا مخالفتی نکردند. رفتم توی کتابخانه. دوباره خودم رو انداختم به جون کتاب هایی که حالا قشنگ معلوم بود لایه ای از خاک رو آن ها نشسته! به امید یافتن کتاب آسیموف درمورد بشقاب پرنده دست به داخل کتاب ها بردم. گرچه سال ها بود همین روز و همین جا دنبالش گشته بودم و ندیده بودمش اما گفتم دنبالش گشتن هم عشق است. اما این بار انگار تقدیر چیز دیگری بود.  به صورت خیلی ناگهانی یکی ازجلد های کتاب های آیزاک آسیموف رو دیدم. از خود بی خود شدم.اطراف آن کتاب را به دقت نگاه کردم و به ناگاه دیدم کتاب بشقاب پرنده آیزاک آسیموف هم پیدا شد. خدایا  شکرت!‌باورم نمی شد! با عشق و علاقه صفحاتی چند از کتاب را مرور کردم. همان تصاویر نوستالوژیک قدیمی. امروز بعد از 18 سال یاز همین کتاب در دستانم بود و چقدر رویایی بود.

http://s9.picofile.com/file/8290972250/Untitled.jpg

سریع این کتاب و یکی دوتا کتاب دیگه رو برداشتم و از کتابخانه زدم بیرون. ناگفته نمایند عکسی که در بالا می بینید رو همونجا گرفتم. دم در کانون آقای نیکخوی رو دیدم که داشت به آقای بهجتی می گفت این بنده خدا توی کتابخانه است یک وقتی در رو روش نبندی و بری! گفتم نه آقا من اینجام دارم می رم. گفت آخه قبلا یکبار این اتفاق برای استاد توکلی افتاده بود.

به هر حال از کانون زدم بیرون و راه خودم را در ادامه مسیر قدیمی دنبال کردم. توی راه به یاد اون سال سری هم به لوارم التحریر آقای حیدری زدم تا بلکه کارت پستالی ببینم و بخرم. اما متاسفانه اصلا کارت پستال نداشت. انگار اینکه کلا کارت پستال ها داره منقرض می شه!

رفتم به سمت فلکه مزار. اونجا به یاد قدیم دو تا ماهی کوچولوی 500 تومنی با یک تنگ خریدم و با تاکسی راه افتادم به سمت بالا... بعد پژوهش سرا تا بعداز ظهر و تکمیل گلایدر بچه ها رو داشتم و بعد هم با تماس های مکرر عیال رفتم خونه.

یادش بخیر خیلی خوش گذشت.

پستی از دانشگاه تهران...
ما را در سایت پستی از دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akhtarnegar بازدید : 114 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 1:16